loading...

🌷🌼world of story🌼🌷

🌸life is a story🌸

بازدید : 470
شنبه 18 مهر 1399 زمان : 23:37

#امی#
آستینمو پاره کرد و با یه حرکت لباسمو کشید پایین.
(نویسنده:خب دوستای گلم اگر دقت کنید اونجا گفته آستینشو پاره میکنه و لباسی که میکشه پایین منظور از آستینشه پس~ شما هر فکر دیگه‌‌‌ای که کردید ربطی به ذهن تخیلاتیتون داره😎)
اما قبل از اینکه بخواد کاری کنه یه لگد به جای حساسش زدم و اون افتاد زمین و شروع کرد به ناله کردن.
بدنم به شدت می‌لرزید و هنوز اشک از چشم میومد پایین.
تموم قدرتمو جمع کردم و نشستم.
باید به سیلور زنگ بزنم...به دور و برم نگاه کردم و کیفمو ندیدم ..‌صبر کن‌‌‌....من کیفمو با خودم نیاوردم بالا...لعنتی.
دستمو به لبه تخت گرفتم و از جام بلند شدم...یه لحظه چشمم سیاهی رفت و کم موند بخورم زمین اما خودمو نگه داشتم.
وقتی بهتر شدم آروم آروم رفتم سمت در...تنها کاری که می‌خواستم انجام بدم این بود که از این اتاق لعنتی برم بیرون.
دستمو بردم سمت دستگیره در و بازش کردم که یه دفعه دو دست از پشت کمرمو گرفت و منو کشید.
بدنم ناتوان تر از این بود که خودمو از اون دست‌های زمخت و پر قدرت خلاص کنم.
منو انداخت رو تخت و درو قفل کرد.
اومد کنار تخت و بالای سرم وایساد و خوب براندازم کرد.
دیگه میدونستم امشب کارم تمومه و با این فکر اشک‌هام دوباره جاری شد.
مرده بهم نزدیکتر شد و یه دفعه شروع کرد به خندیدن.
همینطور که دیوانه وار می‌خندید یه دفعه ساکت شد و یه سیلی خیلی محکم به صورتم زد....درست همونجایی که قبلا زده بود.
احساس کردم یه طرف از صورتم کنده شد و دیگه حسش نمی‌کردم.
-چطور بود،خوشت اومد؟؟
صورتشو به صورتم نزدیک کرد و دوباره یه سیلی محکم تر از قبلی رو صورتم فرود آورد.
دو دستشو روی گلوم گذاشت و شروع کرد به فشار دادن.
چشامو روی هم فشار دادم و دستاشو چنگ میزدم.
چرا این کابوس تموم نمیشه؟؟...چرا از شر این شب لعنتی خلاص نمیشم.
سونیک......سونیک کجایی ؟؟....تنها کسی که میتونه الان نجاتم بده تویی...آخه چرا به این مهمونی اومدم؟؟...چرا؟؟...یه لحظه جو گرفتم و اون تصمیم و گرفتم...چرا من اینقدر احمقم چرا اینقدر خنگم؟؟
شدت گریم بیشتر شد..‌‌‌‌..با صدای خیلی آرومی‌که خودم هم به زور می‌شنیدم سونیکو صدا زدم.
-چی چی گفتی؟!
+س..سو..سونیک.‌‌س...سون‌‌‌...سونیک.
شروع کرد به خندیدن و گفت:آهان سونیک جونتو میخوای؟ سونیک جونت الان پیش یکی دیگست و داره خوش میگذرونه..‌تو رو اصا یادش نیست.
و دوباره شروع کرد به خندیدن و محکم تر از قبل فشار داد.
+خ‌....خوا.‌‌خواهش...م‌..م‌‌‌..میکنم.....ه..هر..‌چی..‌ب..‌بخوا..بخوای‌‌...‌بهت میدم.
-خودتو می‌خوام.
همون موقع صدای دستگیره در اومد اما در باز نشد.
مرده بدون اینکه دستشو از رو گردنم بر داره به در زل زد.
صدای برخورد یه چیزی به در اومد و چند بار دیگه اون صدا اومد تااینکه در باز شد و سونیک تو چهار چوب در نمایان شد.
احساس کردم هیچوقت تو عمرم اینقدر خوشحال نبودم اما حتی توان لبخند زدن نداشتم.
قیافه سونیک به شدت عصبانی و کلافه بود.
با یه حرکت خودشو به مرده رسوند و گرفتش و انداختنش زمین و شروع کرد به کتک زدنش.
-عوضی آشغال....کثافت بی غیرت...(نویسنده:خب دیگه بهتره بقیه فحش‌ها رو سانسور کنم)..‌‌‌..📢📣...📢📣 (نویسنده:با هر مکث یه مشت پرتاب می‌کنه) ..‌‌‌‌... 📢📣.
همون موقع چند تا پسر با عجله اومدن تو اتاق و با دیدن صحنه‌های جلو روشون سرجاشون و ایستادن.
بعضی‌هاشون به من نگاه می‌کردن که مثل یه جسد بی جون با آستین پاره رو تخت افتاده بودم و بعضی‌هاشون هم به سونیک که داشت در حد مرگ اون مرده رو کتک میزد.
سونیک:این کار همیشگی تو و اون خواهر عوضیته...این بار چندمته؟؟؟ها؟؟..📣📢..
بین اون پسرا تیلزو دیدم که یه چشش به من بود و یه چشش به سونیک و یه دفعه که انگار چیزی یادش اومده دوید سمت سونیک و تلاش کرد که اونو از اون مرده جدا کنه...بقیه هم با دیدن تیلز دنبالش رفتن و به زور سونیکو از اون مرده جدا کردن.
سونیک با عصبانیت اونا رو پس زد تا اینکه چشش به من خورد و اومد پیشم.
با دیدن صورت خونیم و لباس پارم از عصبانیت سرخ شد و یه دست تو موهاش کشید... روی تخت کنارم نشست و بلندم کرد.
-امی..‌حالت خوبه؟..اون آشغال بلایی سرت نیاورد که؟؟؟
ناخودآگاه رفتم تو بغلش و شروع کردم به گریه کردن.
چند لحظه کاری نکرد اما بعدش دستاشو دور سرم حلقه کرد و شروع کرد به نوازش کردن موهام.
با صدایی که توش اوج ناراحتی و شرمندگی موج می‌زد گفت:منو ببخش امی...معذرت می‌خوام...همش تقصیر من بود باید مواظبت می‌بودم.
من از دستت ناراحت نیستم....تنها چیزی که الان بهش فکر می‌کنم آرامشه ...آرامشی که از این بغل مردونه آشنا به دست آوردم.
+ب..ر..ریم.
-چی؟؟...چی گفتی؟
+بر..بریم.
-باشه باشه همین الان میریم.
و خواست پاشه که دستشو گرفتم.
با صدای گرفته گفتم:نر..و..‌می..ت..رس..م.
سرشو تکون داد و دوباره بغلم کرد..‌...دلم نمی‌خواست دوباره اون ترسو تجربه کنم....من درست شبیه دختر بی پناهی هستم که سونیک تنها پناهگاه منه(نویسنده:بمیرم الهی...دخترمون از ترس شاعرم شد)
سونیک:تیلز بگو ماشینو آماده کنن.
تیلز سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون.
سونیک منو از بغلش در آورد و کتشو در آورد و انداخت رو شونم.
و بغلم کرد و بلندم کرد و با عجله از اتاق برد بیرون.
وقتی داشتیم از وسط سالن رد می‌شدیم متوجه شدم که نیلا و چندتا دختر کنار هم جمع شده بودن...صورت نیلا زخمی‌بود.
در واقع کل مهمونا دست از رقصیدن برداشته بودن و یه تعدادی به ما نگاه می‌کردن...البته نه از تعجب فقط معلوم بود که از قبل مهمونی تموم شده.
یه دفعه چشم به سالی خورد که کنار نیلا اینا وایستاده بود و با لبخند داشت نگام می‌کرد.
از حیاط هم گذشتیم و به ماشین رسیدیم.
تیلز کنار ماشین وایساده بود و با دیدن ما گفت:چیزی لازم نداری؟؟
سونیک:نه اما دیگه نمی‌خوام اون آشغالو ببینم فهمیدی؟
-خیلی خب.
سونیک منو تو ماشین گذاشت و خودش هم سوار شد و به سرعت راه افتاد‌.
تا یه جایی که رفتیم سونیک نگه داشت و درو باز کرد.
+ن..ر..و.
-نترس فقط یه تماس میگیرم و زود بر می‌گردم...نترس خب.
سرمو تکون دادم و به رفتنش نگاه کردم.
چشامو آروم بستم که یه دفعه تموم اون صحنه‌های کذایی جلو چشم ظاهر شدن...به سرعت چشامو باز کردم...بدنم دوباره شروع کرد به لرزیدن.
سونیک در طرف منو باز کرد و گفت:می‌خوای یکم هوا بخوری امی؟
شدت لرزش بدنم هر لحظه بیشتر میشد و اشک‌هام هم دوباره سرازیر شدن.
-امی؟؟...حالت خوبه؟؟...امی؟..امی؟...امی‌حرف بزن.
چشام سیاهی می‌رفت اما جرئت نداشتم چشامو ببندم.
سونیک زود سوار ماشین شد و دوباره راه افتاد.
حالم هر لحظه بدتر از قبل میشد.
نمی‌دونم چقدر تو راه بودیم که سونیک دوباره بغلم کرد.
چشام تار میدید و به زور تشخیص دادم که داریم میریم به بیمارستان .
منو بردن به بخش اورژانس.
یه دکتر مو معاینه کرد و بعد از معاینه گفت:چه اتفاقی برای این دختر افتاده؟؟...اون دچار فشار عصبی خیلی زیاد شده و لرزش بدنش به خاطر اونه....باید آرام بخش بهش تزریق بشه.
دکتر رفت و بعد از چند ثانیه یه پرستار یه چیزی که فکر کنم آرام بخش بود تزریق کرد.
همون موقع سیلور و شدو اومدن.
سیلور اول به من نگاه کرد و چند ثانیه بهم زل زد و بعدش با خشم یه مشت رو صورت سونیک فرود آورد.
سونیک به شدت پرت شد و افتاد زمین.
شدو به سرعت سیلورو گرفت.
سیلور:چی بهت گفتم سونیک؟؟..چی بهت گفتم؟؟...هاااااا؟؟... نگفتم مراقب باش؟....نگفتم این مهمونیا فضای مسمومی‌دارن؟؟..نگفتم؟؟....توی عوضی توی کدوم جهنمی‌بودی که یه آشغال بخواد به امی‌دست بزنه؟؟..آخه کجا بودی لعنتی؟؟
باز رفتی پی خوشگذرونی ؟؟...آخه نمی‌تونستی یه امشبو بیخیال شی؟؟...ها لعنتییییی؟؟
و با عصبانیت خواست به سمت سونیک حمله ور شه اما شدو اونو محکم گرفته بود.
سونیک هیچی نمی‌گفت فقط دستشو به دماغش گرفته بود و سرشو انداخته بود پایین.
سیلور نباید ازش عصبانی میشد...اون که تقصیری نداشت...اون که گناهی نداشت..نباید ازش عصبانی میشد.
همون موقع پرستار اومد و با عصبانیت یه چیزایی گفت که نشنیدم...آرام بخش داشت اثرشو میزاشت.
کم کم چشام سنگین و بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم.

از آن چیزی که تصور کنید به صهیونیست‌ها نزدیک‌تریم، روزش که برسد خواهید دید
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی